نیم ساعت پیش ،خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندشسرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشتو رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،آواز که خواند تازه فهمیدم ،پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !