یوسف تنهایی

یوسف تنهایی

محمد یوسفی
یوسف تنهایی

یوسف تنهایی

محمد یوسفی

خودمونی

به حاج آقا گفت  ،حاجی دیگه حال هیئت و این حرفارو ندارم..

تعجب کرد ..گفت آره ..

پس ،،دوشنبه ی این هفته حتما بیا ..غذای هیئت  خیلی خوبه !

تو دلش خندید..سریع به خودش گفت ،این که خیلی مسخرست برای غذا بری ..!!

تازه کسی هم بفهمه حسابی بهت میخنده.

این فکر بسرعت  از سرش گذشت ..همون لحظه  گفت ..تا نمک گیر نشی  حرفارو نمیفهمی ..حالا هی بیا پای روضه ..

دیدش حاجی حرفاش کلا با همه فرق میکنه .. این از سرش نگذشته بود که .. ادامه داد..اصلا چه اشکالی داره ..بزار دیگران هر جوری دوست دارن فکر کنن..صاحب این غذا کس دیگست...تا این غذا توی خونت نره ..

تا اون لحظه ، توی دلش به کسایی که تو  صف وای میستادن ، وبه هزار تا کلک !!چند تا غذا میگرفتن ، حسابی خندیده بود..

 پرسید .. امشب شب قدره ..چجوری میتونم کسیرو ببخشم..مدت هاست نمیتونم ببخشم .خیلی در حقم بدی کرد..

حاجی لبخندی زدو گفت ...فکر کن تو دستت نجاسته !! چیکارش میکنی ؟گفت رهاش میکنم !!گفت  تا نبخشی رها نمیشی..گفت در عوض  رها کردن این نجاست چی بهت میدن ؟حاجی بازم لبخند زدو گفت ..پاکی

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.